کتابخانهی نیمهشب داستانی است رازآلود از زندگی دختری سیوپنج ساله به نام نورا سید. او باوجود استعدادهای فراوانی که در زمینهی موسیقی، شنا، پژوهش و ... دارد، هیچکدام از رویاهایش محقق نشده و نتوانسته به خواستههایش جامهی عمل بپوشاند. اکنون تمام وجودش را یأس و ناامیدی فراگرفته و با احساس ناکامی عمیقی دستوپنجه نرم میکند. مدام خودش را بابت هر اتفاقی ملامت میکند و میلی به ادامهی زندگی ندارد. گمان میکند تمام تصمیماتی که تا به امروز گرفته است، اشتباه بودهاند. چند شب بعد از اینکه نورا گربهاش را از دست میدهد، دیگر دلیلی برای ادامهی زندگی نمییابد و دست به خودکشی میزند، اما اتفاقی معجزهآسا در انتظار اوست. نورا خودش را کتابخانهای میبیند که تمام کتابهایش زندگیهای احتمالی او هستند و این شانس به او داده میشود که برخی از آنها را امتحان کند. نورا که در زندگی فعلی خود حسرتهای زیادی دارد و درهمهی کارها احساس شکست و ناکامی میکند، به دنبال زندگیای میگردد که در آن خوشبخت و موفق باشد. او زندگیهای متفاوت با انتخابهای بهظاهر درستی را امتحان میکند، اما هیچکدام از آنها زندگی دلخواهش نیست؛ چراکه خودش هنوز معنای واقعی خوشبختی و موفقیت را پیدا نکرده است.بار سنگین حسرتانسان در زندگی خود هر لحظه ممکن است با حسرت مواجه شود، حتی اگر همه چیز مطابق خواستهاش پیش رفته باشد، باز هم به اتفاقاتی که ممکن بود رخ بدهد و یا شرایطی متفاوت از آنچه هست، فکر میکند و بار سنگین حسرت را در سراسر زندگی به دوش میکشد. نورا به جایی میرسد که تمام زندگیاش در همین واژهی «حسرت» خلاصه میشود و میداند که انتخابهای نادرستش مسبب این اتفاق بودهاند، اما شاید همهی آنها هم اشتباه نباشند. شاید مش, ...ادامه مطلب
به نام دوست که هرچه هست از اوستای داد از این دنیای بی معرفت و فانی،دنیای بدون تو برزخی تاریک بیش نیست،چهره ها خموش و ساکت اند،هیچ شوری در این همهمه و شلوغی نیست،انگار که نبود تو شهری را منجمد و ساکت کرده است،شهر هیچ روح و حرارتی ندارد و حرکت مردمان مثل گورستان زنده می ماند،رنگ شهر کدر است و هیچ بوی زندگی به مشام نمی رسد.همه سر در گریبان کرده اند و هیچکس صدای عشق سر نمی دهد و گوش و اهمیت مردمان به صدای قلبشان نیست.شهر مرده است،سالهاست که مرده است.و من در این گورستان و شهر بی روح به دنبال خاطراتت میگردم. بخوانید, ...ادامه مطلب
دلتنگی دلتنگی دلتنگی...خدایا دل دادی و دلتنگی و بی قراری...امان و قرارم باش که هیچ فلسفه و منطقی آرام دلم نیست،مرا بپذیر،نگذار به حال خود باشم که تو کامل هستی و من هیچم،دستهایم را داخل دستهای گرم و مه, ...ادامه مطلب
زندگی میگذرد و من خیره به سایه روشن های روز و شب،بی هیچ تحرکی رفت و آمدهای مهتاب را میشمارم تا برای یافتن مرگ خویش لحظه شماری کرده باشم.مرگ یک شروع دوباره است،آغازی بر جهان و سیطره حالاتی دیگر.من درحال مردن هستم و عوض خواهم کرد دنیایی را که سزاوار آن نیستم.من خواهم مرد و زنده خواهم شد آنطور که خودم خواستم و میخواهم., ...ادامه مطلب
واپسین برگ های رنگ پریده درخت خشک شده وجودم را نثار تنگ نظری باد بیرحم پاییزی میکنم و خسته و نالان و عریان چشم به راه برف میمانم،دیگر مرا به بهار امیدی نیست،درخت خشک شده چشم انتظار بهار نمیماند.بهره م, ...ادامه مطلب
✏یادداشتی بر کتاب شیطان و خدا،نوشته ژان پل سارتر،ترجمه ی ابوالحسن نجفیکتاب نمایشنامه ای است که داستان آن در قرن شانزدهم در آلمان میگذرد:قرن جنگ های مذهبی بین پرتستان و کاتولیکها که کفاره ی آنرا دهقان , ...ادامه مطلب
عشق برگ سفیدی است که در اختیار همگان قرار میگیرد و هرکسی بر اساس شاکله وجودی و شخصیتی خودش اثر و برآیندی پدید می آورد.داستان عشق گاه عمیق تر و پر حکمت تر از آن میشود که بتوان با کلمه راز آنرا برملا کرد و آرام گرفت., ...ادامه مطلب
خدایا کجای این شب غریب، دلتنگی ام را سفره باز کنم؟اینجا کسی نیست،دلتنگی تمام ظرف شبم را پر کرده است،هوای خیال من نیز گرفته است،میدانم که خود گم کرده ام وگرنه راه همانی است که باید طی کنم.باکی نیست خدای رحمان و رحیم هر لحظه،آنقدر گریه خواهم کرد که به حال چشمانم رحم کنی و مرا به اشکهایم ببخشی., ...ادامه مطلب
عشق فریاد و هیاهو و تقلا نیست،عشق تسلیم و سکوت و صبر است.عشق نمیکشد،زنده و نو میکند.عشق سقوط نیست،پرواز است.عشق سلامی است که برگان نقاب برداشته پاییز از قدمهایت میشنوند،عشق نظاره تغییرات و تفاوت هاست و دم نزدن و قظاوت نکردن هاست..., ...ادامه مطلب
و خداوند عشق را آفرید تا مایه آرامش و مهربانی کائنات گردد...خیلی وقت ها زندگی آن چیزی نیست که ما میخواهیم و امورات زندگی آنگونه سپری نمیشود که باب میل ماست اما اینکه شما از یک اصل در انجام تصمیمات خود, ...ادامه مطلب
با زبان بی زبانی،آغوشی پر از دلتنگی و بغزی به عمق عمر و چشمی تَر،نامه دعوتت را روی چشم نهاده و دل شکسته و مشتاق راه حرمت پیش گرفته ام ای روح لطیف خدا...سالها سپری شد تا دعوت عشق بنام قدمهای من شد و گله نمیکنم و میدانم عیب از بی سر و پایی و بی لیاقتی من بوده است.یمین ترین مرد روی زمین منم که جاذبه ی عشق پذیرای قدمهای لرزان من گشته است و چیزی نمانده است تا دستانم در دستان خدا،چشم و دلم سیر شود،راست شود قامت جان... , ...ادامه مطلب
نفسی عمیق میکشی و خیالات آخر شب را مهمان ذهن و خیالت میشوی و همه چیز محاسبه میشود و دل پاسخ میدهد تا اینکه صلح و سکوتی با وسعت چند آن نصیبت عقل و روحت میشود. اینجاست که بی مهری هیچ لحظه و مخلوقی به چ, ...ادامه مطلب
راهی که قلب با خلوص و نیت درست پیش رفته است مگر میشود با عقل برگشت و راه دگر رفت؟ دل اشتباه نمیکند،عشق حقیقت است و دل تا ابد رهسپار عشق خواهد بود و ریا و سنگدلی جایی در متن کائنات ندارد،هر صفاتی که به حقیقت نتوان مرتبط ساخت،فنا پذیر است و در دل دریای عشق و معرفت غرق خواهد شد. عشق راه حقیقت است و عقل عصای دست دل است تا بیابانها طی طریق شود., ...ادامه مطلب
سکونی بی نهایت عمیق بر کف زمین و نگاهی گیرا به جهانی که در آن ستاره ها میگذرند بی آنکه اهمیت به دل تنگ من دهند،چشمانم را فرو بسته و سفر خیالم را از سر میگیرم و به کجا و ناکجا گذر میکنم و باز آرام نمی, ...ادامه مطلب
و زندگی باتمام محدودیت ها،غصه ها،درد،دوری،انتظار، ناکامی و خاطره ها زیباست و مسیری را طی میکند که باید گذر کند و این احساس و درک ما از اتفاقات هست که مارو میسازه و به رشد میرسونه یا انزلتر میکنه. ا, ...ادامه مطلب