خراب است حال شب که ویرانه است احوالات دلم،نمیدانم دنبال چه میگردم در بیابان بی مهر و گذشت،سرگشته و حیرانِ سرابی بیش نیستم،به خیال من اینجا گلستان است و من باغبان.نمیدانم چه بر سر حقیقت آمده است که خیالم تنهاست،نمیدانم.
نمیدانم از چه شکوه کنم،از خیال خودم،از حقیقت،از خودم.متحیر و سرگشته،گریان و نالان،خسته و تنها،دست به دامان شب شده ام تا غریبه ای گریه هایم نبیند ...
وامانده ام در بازی دوران و دستم بجایی نمیرسد،عاشق آسمانم و زیر خروار خروار خاک مدفونم،مجنونم و لیلی،لیلی نیست،کوه میکَنم و شیرین 'جان شیرین خوش است'
مانده ام درکار خویش،که چرا بار بنه جمع کرده و نمیروم از این شهر غریبه،شهری که مردمانش یوسف میفروشند،دل خونم و فریادرسی نیست که مرا از من بگیرد و تحویل من دهد.میخواهم بمیرم و بار دگر زنده شوم که مریض است احوال من.
تقديم به همه ي دوستان محترم...برچسب : نویسنده : jalayer1390o بازدید : 243